شراکت  دو دوست

دو دوست بصورت شریکی، یک موَسسه اتومبیل کرایه، تاسیس کرده بودند. این دو در شرایط مالی بدی به سر می بردند. وضعیت کسب وکار وخیم وخبری از در آمد نبود. اختلاف نظر در مدیریت موَسسه هم، شرایط را هرروز بدتر می کرد. یک روز یکی از آن دو دوست پیشنهاد کرد بیرون از موسسه دریک رستوران قرار بگذارند تادر مورد ادامه کارشان تصمیم بگیرند. آلبرت، در یک رستوران مجلل یک میز رزرو وتاریخ ومحل قرار را به فرانک اطلاع داد. فرانک که با تاَخیر به محل قرار رسیده بود با دیدن چهره خوشحال آلرت تعجب کرده و علت را جویا می شود .و آلبرت  درپاسخ می گوید: هرگز نمی توانی حدس بزنی که چه اتفاق جالبی افتاده ؟

همینطور که نشسته و منتظر آمدن تو بودم ناگهان مدیر شرکت مرسدس بنز را دیدم که وارد سالن شد.وی عده ای از دوستانش را به ناهار دعوت کرده بود اما چون هنوز آنها نرسیده بودند، سر میزایشان رفتم واجازه خواستم تا لحظه ای با وی گفتگو کنم.من تمام مشکلات کارمان را با وی در میان گذاشتم . فرانک با اشتیاق پرسید خوب بعد چه شد؟

آلبرت ادامه داد: ایشان گفتند که روش کار شما اشتباه است. شما هرگز نمی توانید با کرایه دادن کوتاه مدت اتومبیل به جایی برسید. بهتر است تمام نیرویتان را بر روی کرایه واجاره های دراز مدت متمرکزکنید زیرا در این صورت است که می توانید درآمد بالایی داشته باشید.!

فرانک با هیجان گفت :خوب اگر مدیر مرسدس بنز چنین نظری دارد چرا دست بکار نشویم؟

بدین ترتیب این دو دوست دست بکار شدند. درشش ماه نخست سودی عایدشان نشد .(اصلِ اولِ زمان بری تبلیغات ).اما پس از یک سال کسب شان رونق گرفت وسود قابل توجهی بردند. هنوز سه سال از همکاری این دو دوست نگذشته بود که موَسسه شان به بزرگترین موَسسه اتومبیل کرایه ایالت تبدیل شد.

یک شب در جریان یک مهمانی بزرگ در یکی از هتل ها، فرانک موفق به دیدن مدیر مرسدس بنز می گردد واز وی بابت رهنمودی که به شریکش داده بود از وی تشکرو قدردانی می کند. مدیر مرسدس بنز می گوید : من نمی دانم شما راجع به چه مطلبی صحبت می کنید .من شریک شما را نمی شناسم و هرگز در مورد مسایل تجاری به کسی رهنمود نمی دهم .ضمنا من در تمام عمرم به رستورانی  که از آن صحبت می کنید نرفته ام !

فرانک با ناراحتی به آلبرت زنگ می زند و ماجرای دیدار خود را با مدیر مرسدس بنزتعریف وبا دلخوری می گوید : توبه

من دروغ گفتی، رهنمود مال اون نبوده وهمه آن ها را از خودت ساخته بودی. لحظه ای بین این دودوست سکوت حاکم شد وسپس آلبرت از فرانک پرسید: اگر سه سال قبل می دانستی که اون رهنمود از طرف من بوده، آیا حاضرمی شدی مرا همراهی کنی؟؟؟